پایی که جا ماند | خاطره ای از آزاده "سید رحیم سیدی چغاسبزی"
به
گزارش نوید شاهد خوزستان، آزاده " سید رحیم سیدی چغاسبزی " سال 1337 در شهرک عدالت
چغاسبز شهرستان دزفول به دنیا آمد. نام پدرش سید محمود بود. وی بعد
از 8 سال اسارت در سال 1369 به میهن اسلامی بازگشت.
آنچه می خوانید خاطراتی به نقل ، آزاده " خاجعلی آدینه
" است که تقدیم
حضورتان می شود:
پایی
که جا ماند
چند
روز قبل از شروع عملیات فتح المبین من چون سرباز بودم به مرخصی آمدم که در شهر
دزفول شهید حسین ضریحی مرا دید و احوالپرسی کرد چون قبل از اعزام به سربازی از
طریق بسیج عشایر در جبهه کرخه فرمانده ما بود و خیلی هم مرا دوست داشت ازبابت سید
بودنم مرا خیلی احترام می گذاشت .
حسین
ضریحی گفت:« سید عملیات داریم بیا با هم به جبهه برویم»
من هم به ایشان گفتم:«من سرباز هستم»
گفت:« مشکلی نیست من برات یه فکری می کنم .»
بعد به
اتفاق ایشان به پادگان دوکوهه رفتیم. من بدون برگ معرفی وپلاک در گروهان ایشان که
فرمانده آن بودند شرکت کردم تا صبح عملیات که شهید حسین ضریحی بر روی مین جهنده
رفت و زمانی که در حال پرتاب به هوا بود فریاد می زد که به جلو بروید و متوقف
نشوید
وقتی
به زمین افتاد با انفجار مین دیگری به هوا پرتاب شد و با صورت بر روی خاکهای رملی
افتاد. ما هم روبه جلو حمله ور شدیم تا انتقام شهادت فرمانده مان و نیز تجاوز دشمن
بعثی را از آنان بگیریم تا پایان عملیات فتح المبین بنده در جبهه بودم و بعد از آن
به خدمت سربازی خود برگشتم. در عملیات خیبر که در محور پاسگاه زید انجام گرفت از
ناحیه زانو ترکش خوردم.و چون به علت تاکتیک ارائه شده توسط فرماندهان نقش فریب
دشمن را بعهده داشتم تقریبا در محاصره نیروهای عراقی قرار گرفته بودیم.
نیروهای
دشمن با زبان عربی می گفتند:«که سلم نفسک یعنی تسلیم شوید»
با
توجه به اینکه وضعیت محاصره ما بسیارسخت بود عده ای می گفتند:«که بیایید تسلیم شویم»
من که
از ناحیه زانو ترکش خورده بودم و قادر به حرکت نبودم گفتم:« که حاضر به تسلیم و
اسارت نیستم و چنانچه نیروهای عراقی برای دستگیری من بیایند با نارنجک هم خود و هم
آنها را می کشم»
بعلت
خونریزی شدید من از هوش رفتم و دیگر به خاطر ندارم که چه شد البته فرمانده ما آقای
محمدرضا صلواتی به بچه ها گفته بود که به هر شکل که شده سید را به همراه خود
بیاورید که آنها برای بردن من که آمدند به آنها گفتم:« من که دیگر پا ندارم وبدرد
نمی خورم شما بروید و جان خودتان را نجات بدهید»
اما
دوستان مرا به عقب انتقال دادند و در بیمارستان امین اصفهان بستری شدم .در
بیمارستان با عکسبرداری از پایم دکتر تصمیم به قطع پایم را گرفت و قرار شد فردا
اولین نفری باشم که به اتاق عمل رفته و پایم را قطع کنند در این حالت درد و رنج
ناشی از مجروحیت به خواب رفتم و در عالم رویا دیدم که سه شخص نورانی که به نظرم می
رسید حضرت پیامبر اعظم (ص)و حضرت امام حسین (ع)و حضرت امام رضا (ع)بودند
بالای سر من آمدند و قطره ای قرمز رنگ را در
دهانم من ریختند که به یکباره ازخواب برخاستم و متوجه شدم که پایم آن شدت درد سابق
را ندارد .با طلوع آفتاب عالمتاب و حضور دکتر جراح و مشاهده مجدد پایم پزشک دستور
عکسبرداری مجدد داد و با دیدن عکس ها گفت:« برادر چه شده چه کرده ای که پایت خون
رسانی کرده و نیازی به قطع پایت نیست »
من بعد
از حدود دو ماه بستری مجددا به جبهه باز گشتم اما فرمانده ام آقای صلواتی برای
ملاحظه پایم مرا تا مدتی به خط مقدم نمی فرستاد.